.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۲۴→
بعداز شام،پانیذ از جاش بلند شدتا ظرفارو جمع کنه که مامان به شدت ممانعت کرد و بامهربونی گفت:به خدا اگه بذارم دست به چیزی بزنی پانیذ جون.کلی کار کردی خسته شدی.برواستراحت کن.دیانا هست،ظرفارو می شوره!
بعدش روبه من با اخم غلیظی گفت:پاشو...پاشو ببینم...هیچ کاری که نکردی،الاقل پاشو ظرفارو بشور غذات هضم بشه.
قیافه محزون و مسخره ای به خودم گرفتم وبالحن ضایعی گفتم:من بچه سرراهیم نه؟!مامان تومن و ازتو جوب آب پیدا کردی؟!
یهو پانیذورضا وبابا زدن زیر خنده اما مامان هنوزم یه اخم غلیظ روی پیشونیش داشت.
آخه به من چه؟!پانیذ داشت می رفت جمع کنه دیگه.وقتی خودش راضیه مامان ماچرا باید ناراضی باشه؟!بااخم غلیظی که ناخواسته روی پیشونیم نقش بسته بود،به ظرفای نشسته وکثیف روی میز نگاه کردم.یعنی واقعا من باید این همه ظرف و بشورم؟ناموساً؟
پانیذ که همیشه دختر بافهم وشعوریه، اومد کنار من ایستادو بایه لبخند مهربون روی لبش گفت: چارتا ظرفه که بیشترنیس، چرا قمبرک زدی؟!
بااخم غلیظی که هنوز روی پیشونیم بود،گفتم:توبه این همه ظرف می گی چارتا؟
پانیذ مهربون گفت:من که کمکت کنم میشه چارتا!یه جوری باهم می شوریمش دیگه.
آخ که من کشته مرده ی مرامتم پانی جونی.
مامان اخمی کرد وخواست مخالفت کنه که رضا بایه لبخند روی لبش، بازوی مامان و گرفت ودرحالیکه به بیرون هدایتش می کرد،گفت:مامان وبابای گرام بیرون باشن که ماامشب عملیات بِشور و بِساب داریم.
بابا باتعجب گفت: توچی میگی این وسط؟!پانیذو دیانا می خوان ظرف بشورن.بیابریم بیرون.مرد که توآشپزخونه نمی مونه ظرف بشوره!!
رضا سرش و انداخت پایین و بالحن مسخره ای گفت:چیکار کنم آق بابا؟!من که مثل شما مردنیستم،من یه زن ذلیل به تمام معنام!
مامان خندیدوگفت:وا؟!چیکار داری بچم و آرش؟!خودت یادت رفته چجوری ظرف می شستی سالای اول ازدواج؟!رضا خندیدوگفت:شمام آره آق بابا؟!
باباخندیدوگفت:دیگه چی کار کنیم...
همه خندیدن.
بعداز اینکه صدای خنده قطع شد،بابا یهو جدی شدوگفت:گذشته از شوخی رضا جان همه جوره حواست به زنت باشه که دسته گلی مثه پانیذ پیدا نمیشه.
پانیذ لبخند شرمگینی زدوسرش و انداخت پایین.اوخی چه خجالتی!!
رضا یه نگاه عاشقونه به پانیذ کردو با لبخندمهربونی که روی لبش بودگفت:ماچاکر پانیذ خانومم هستیم!اوهو...چه هندونه ای قاچ میکنه این داداش ماواسه نامزدش!خدایا چی می شد منم یکی و داشتم هی هی هندونه بذاره زیر بغلم و قربون صدقم بره؟!
بابا و مامان لبخند مهربونی به رضا و پانیذ زدن وازآشپزخونه رفتن بیرون.
منم که نقش بوق رو ایفا می کردم در اون صحنه دیگه !
بعدش روبه من با اخم غلیظی گفت:پاشو...پاشو ببینم...هیچ کاری که نکردی،الاقل پاشو ظرفارو بشور غذات هضم بشه.
قیافه محزون و مسخره ای به خودم گرفتم وبالحن ضایعی گفتم:من بچه سرراهیم نه؟!مامان تومن و ازتو جوب آب پیدا کردی؟!
یهو پانیذورضا وبابا زدن زیر خنده اما مامان هنوزم یه اخم غلیظ روی پیشونیش داشت.
آخه به من چه؟!پانیذ داشت می رفت جمع کنه دیگه.وقتی خودش راضیه مامان ماچرا باید ناراضی باشه؟!بااخم غلیظی که ناخواسته روی پیشونیم نقش بسته بود،به ظرفای نشسته وکثیف روی میز نگاه کردم.یعنی واقعا من باید این همه ظرف و بشورم؟ناموساً؟
پانیذ که همیشه دختر بافهم وشعوریه، اومد کنار من ایستادو بایه لبخند مهربون روی لبش گفت: چارتا ظرفه که بیشترنیس، چرا قمبرک زدی؟!
بااخم غلیظی که هنوز روی پیشونیم بود،گفتم:توبه این همه ظرف می گی چارتا؟
پانیذ مهربون گفت:من که کمکت کنم میشه چارتا!یه جوری باهم می شوریمش دیگه.
آخ که من کشته مرده ی مرامتم پانی جونی.
مامان اخمی کرد وخواست مخالفت کنه که رضا بایه لبخند روی لبش، بازوی مامان و گرفت ودرحالیکه به بیرون هدایتش می کرد،گفت:مامان وبابای گرام بیرون باشن که ماامشب عملیات بِشور و بِساب داریم.
بابا باتعجب گفت: توچی میگی این وسط؟!پانیذو دیانا می خوان ظرف بشورن.بیابریم بیرون.مرد که توآشپزخونه نمی مونه ظرف بشوره!!
رضا سرش و انداخت پایین و بالحن مسخره ای گفت:چیکار کنم آق بابا؟!من که مثل شما مردنیستم،من یه زن ذلیل به تمام معنام!
مامان خندیدوگفت:وا؟!چیکار داری بچم و آرش؟!خودت یادت رفته چجوری ظرف می شستی سالای اول ازدواج؟!رضا خندیدوگفت:شمام آره آق بابا؟!
باباخندیدوگفت:دیگه چی کار کنیم...
همه خندیدن.
بعداز اینکه صدای خنده قطع شد،بابا یهو جدی شدوگفت:گذشته از شوخی رضا جان همه جوره حواست به زنت باشه که دسته گلی مثه پانیذ پیدا نمیشه.
پانیذ لبخند شرمگینی زدوسرش و انداخت پایین.اوخی چه خجالتی!!
رضا یه نگاه عاشقونه به پانیذ کردو با لبخندمهربونی که روی لبش بودگفت:ماچاکر پانیذ خانومم هستیم!اوهو...چه هندونه ای قاچ میکنه این داداش ماواسه نامزدش!خدایا چی می شد منم یکی و داشتم هی هی هندونه بذاره زیر بغلم و قربون صدقم بره؟!
بابا و مامان لبخند مهربونی به رضا و پانیذ زدن وازآشپزخونه رفتن بیرون.
منم که نقش بوق رو ایفا می کردم در اون صحنه دیگه !
۱۷.۳k
۰۸ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.